ـــمرد تنهای شبـــ

عزیزم چه کم دارد کسی که تو را دارد ------ و چه چیز دارد کسی که تو را ندارد


مهمان ناخوانده - قسمت سوم

روز های قشنگ داشت تمام میشد

بالاخره نوبت ان رسید که بروم پیش جراح و نوبت عمل بگیرم

این بار مادرم نیز با من امد

دکتر به مادرم گفت اگر محمد زنده از عمل بیرون بیاد سمت چپ صورتش فلج خواهد شد!

مادرم گفت چاره ای دیگر نداریم امیدمان به حضرت زهراست!

دکتر نوبت بیمارستان دولتی رو بهم داد اما اشنا زیاد داشتیم اونجا

بیمارستان خصوصی شهر ،اشنا نداشتیم

مادرم به دکتر گفت ترجیحا نمیخوام کسی بفهمه محمد تومور داره!پس اگر میشه بیمارستان خصوصی عملش کنید!

دکتر گفت هر جایی این عمل رو نمیشه انجام داد!

اگر میخواهید کسی نفهمه ، برید تهران یا اصفهان!

تصمیم بر این شد که بیمارستان بانک ملی تهران پذیرش بشم!

9 آبان ماه 94 تنها به تهران رفتم(تنها رفتم چون نمیخواستم از اول بچگی باری روی دوش کسی باشم!)

نزد یکی از جراحان مغز و اعصاب اون بیمارستان رفتم

اولین سوالی که از من کرد گفت بیمار کو؟ :|

باورش نمیشد که من تنها اومدم! (بعد ها به مادرم گفته بود که محمد دل شیر داشت  که تنها اومده بود)

کارهای پذیرش رو انجام دادم اما گفتن چون فلج میشی باید پدرت بیاد امضا بده!

پدرم رو فرا خوندم از کاشان تا بیاد امضا بده

شب رو با هم خوابیدیم!(پدر و پسر تنهایی!)اون لحظه فهمیدم هیچوقت یک شب با پدرم تنها نخوابیدم :)

فکرم همش پیش زینب بود!

نمیدونستم اگه فردا بهوش نیام چه اتفاقی براش میفته!

بخاطر همین یک فکر بکری به ذهنم رسید!

به یکی از اشناهای زینب که شمارشو داشتم پیام دادم و بهش گفتم فلانی من وضعیتم اینشکلی شده و معلوم نیست باشم یا نباشم!

اگر زنده موندم که هیچ!

اگر مردم!به زینب چیزی نگو از مرگم!

دلش میشکنه!گناه داره!

بهش بگو محمد نتونست منتظرت بشینه و یک کیس خوب برا ازدواج پیدا کرد و رفت!

گفت مگه خلی؟چرا باید همچین چیزی بگم!

گفتم دوست دارم با تنفر ترکم کنه که فراموشم کنه!دوست ندارم شکت روحی و عاطفی بخوره!

بیشعور رفت به زینب گفت محمد تا چند ساعت دیگه بیشتر زنده نیست :|

یه هو دیدم زینب با گریه تماس گرفته روحیم رو کلا باختم

کلی حرف زدیم و اشک ریختیم اما در اخر جمله ای گفت که چون بعدا کارش دارم لطفا یادتون باشه!

(گفت نمیبخشمت اگه بمیری!زنده بیا بیرون!میخوام نوکریتو بکنم و ...)

بالاخره زینب هم فهمید!

نه تونستم از خانواده پنهون کنم نه از زینب :)

10دوشنبه  ابان از راه رسید

عمل من ساعت 8 بود اما چون کارشناس پزشک قانونی دیر رسید عملم افتاد ساعت 10(بهتر!بیشتر با پدرم تنها بودم!)

کارشناس پزشک قانونی که رسید پدرم امضا داد و من هم در خفا بهش گفتم اگر مرگ مغزی شدم اعضام میخوام اهدا بشه :)

وقت عمل شد!

لحظه اخر پدرمو بغل کردم و خداحافظی کردم و بهش گفتم پدر برو کاشان

دوست دارم بعد از عمل تنها باشم ،پرستار ها هستند تو برو نمیخوام زحمتت بدم

با اصرار فراوان پدرمو راضی کردم بره

به اتاق عمل رفتم و وشهادتین روخوندم و بیهوش شدم

خب

بقیه داستان بمونه واسه فردا

پس شکیبا باشید

فردا خیلی خیلی زیبا تر و پر امید تر هست داستان!


در این زمانه بی هیاهوی لال پرست

خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست

چگونه شرح دهم، لحظه لحظه خود را

برای این همه ناباور خیال پرست

Designed By Erfan Powered by Bayan