ـــمرد تنهای شبـــ

عزیزم چه کم دارد کسی که تو را دارد ------ و چه چیز دارد کسی که تو را ندارد


مهمان ناخوانده - قسمت ششم

از ابان 94 تا اسفند 94

زندگی من دچار یک معضل  بزرگی شد

ناامیدی

ناامیدی

ناامیدی

از بیمارستان مرخص شدم

از طرفی یک ملاقات کننده نداشتم و تا اسفند تو خونه قایم شدم که کسی منو نبینه بفهمه تومور داشتم

از طرفی هم صورتم فلج شده بود

لااقل دلم خوش بود تومور ندارم دیگه

بعد یک ماه دکتر بهم گفت تومور داری هنوز ، برو بسوزون

وقتی تومورمو سوزوندم!دیگه به دکترم هم اعتماد نداشتم!چون دروغ مصلحتی بهم گفته بود!

(اولین جمله ای که تو ای سی یو گفتم رو برید بخونید تا دروغ دکتر رو بفهمید!)

بعد سوختن تومور دکتر برام فیزیو تراپی نوشت!

40 جلسه فیزیو تراپی رفتم صورتم خوب نشد ، بدترم شد!

جلسه 40 ام فیزیو تراپ گفت دیگه وقتشه با شرایطت کنار بیای!صورتت فلجه!خوب نمیشی!

حالم از خودم،زندگیم،اطرافیانم،جامعه و حتی شما :) بهم میخورد!

درسمو انصراف دادم!

با اینکه تا گرفتن لیسانس فاصله ای نداشتم،به فوق دیپلم اکتفا کردم! (حالم از درس هم بهم میخورد!)

سربازی هم معاف شدم (اینو یادم رفت بگم که گوش چپ من بخاطر تومور کر شده) 

زندگیم خیلی داغون شده بود

کسی که قرار بود بره وزارت دفاع تو بخش موشکی اونجا امریه بگیره الان بخاطر کری گوش چپش معاف شده!

کسی که قرار بود لیسانس شیمی بگیره الان بخاطر بازی سرنوشت به  فوق دیپلم قناعت کرده!

 

شده بودم مثل یک زندانی که معلوم نبود تا کی تو خونه بخاطر صورت فلجش حبسه!

مهمون که میومد میرفتم تو اتاق درو قفل میکردم!چون هیچ کس نمیدونست تومور عمل کردم!

(اونجا درک کردم که چقدر عیادت برا مریض خوبه و برای چی اینقدر اسلام سفارش کرده)

زینب هم دیگه زینب سابق نبود

شروع میکرد نم نم ردم کردن!

میگفت اگه صورتت خوب نشه خونوادم ردت میکنن! (البته حق داشت)

بگذریم زندگی یکنواخت و ناامیدانه من داشت به مسیر خودش ادامه میداد تا اینکه یک روز یاد خواب تو ای سی یو افتادم!

ادامه دارد ...


در این زمانه بی هیاهوی لال پرست

خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست

چگونه شرح دهم، لحظه لحظه خود را

برای این همه ناباور خیال پرست

Designed By Erfan Powered by Bayan