ـــمرد تنهای شبـــ

عزیزم چه کم دارد کسی که تو را دارد ------ و چه چیز دارد کسی که تو را ندارد


مهمان ناخوانده + زینب - قسمت آخر

به علت تداخل موضوع تومور و زینب درانتهای داستان مجبورم هر دو رو باهم و در کنار هم شرح بدم!

اوایل اسفند اون خواب ای سی یو اومد به یادم

پیش خودم گفتم هیچ کارحضرت زهرا بی حکمت نیست!

حتما حضرت زهرا میخواسته یک نشونه بهم بده

40 زن سیده رو یادتونه؟ 40 حدیث کسا نذر کردم! هر روز بعد نماز صبح حدیث کسا میخوندم!

از فیزیو تراپی که ناامید بودم یکی پیشنهاد کرد برم طب سوزنی 10 جلسه ای از اسفند رفتم و باز جوابی نگرفتم

اما دیگه ناامید نبودم

میدونستم ته داستان هر چی بشه شرایط از الانی که هست خیلی بهتره!

روز ولادت حضرت زهرا این 40 حدیث کسا تموم شد! اتفاقی نیفتاد!منتظر یک اتفاق بودم!

.

.

پرده رو بکشید و زاویه دیدتون رو عوض کنید میرم به موضوع من و زینب که ناتموم مونده بود

.

.

یادتونه بهار 93 از زینب خواستگاری کرده بودم و زینب بهم گفت یک سال صبر کن؟

یکسال داشت تموم میشد

12 فروردین 95 برای خواستگاری اقدام کردم یعنی شام ولادت حضرت زهرا (س)

اما چیزی که من انتظار داشتم نشد!

زینب دیگه از حضور من خوشحال نبود!

زینب معضب یا معذب بود! (من ابتدا نوشتم معذب ، دوستان گفتن غلطه بنویس معضب ! تغییر دادم باز گفتن غلطه!پس هر جور صحیح است بخونید :)) والا!میگن علما اختلاف نظر دارن!)

اون زینبی نبود که من میشناختم!

انتظار داشتم ردم کنه ، ولی باور نداشتم ردم کنه!

+اشتباه نکنید!زینب حق داشت منو که الان نصف صورتم فلج بود رو رد کنه!من بهش حق میدم!

اگه بهم میگفت نه من تعجب نمیکردم!چون خودمو قانع کرده بودم شرایطم کلی فرق کرده!

چون منم محمد 1 سال پیش نبودم وکلی از لحاظ جسمی فرق داشتم!

.

.

.

زینب نگفت نه!

کاری کرد که از صد تا نه گفتن بدتر بود!

2جمله گفت که تا الان همیشه تو گوشم زمزمه میشه

گفت : محمد من رو دست خونوادم بادنکردم بیام زن تو بشم و تو بخاطر اینکه کسی زنت نمیشه منتظرم موندی!

وااااااااااااااااااااااااااااااای

دنیا رو سرم داشت خراب میشد

انتظار نداشتم این حرفارو بزنه!

جملات زیر رو بهش گفتم که بعدا شنیدم خیلی وجدانشو به درد اورد!

گفتم اخه بی مرام!من تا شهریور سالم بودما!بهترین دخترارو اراده میکردم میتونستم بگیرم!

تو بهترین شرایط ازدواجمو از من گرفتی!چرا گفتی یکسال صبر کنم،تویی که اینقدر در عشق متزلزلی!

بهت حق میدم بگی نه!اما چرا اینجوری میگی نه که تا ته دلم بسوزه؟

گفت :بهم حق میدی بگم نه؟

گفتم: اره ،بگو نه! ولی عشق منو زیر سوال نبر!

گفت :دلم میخواد بگم نه!نه ، من نمیخوام زن کسی بشم که از لحاظ جسمی سالم نیست!

گفتم یادته چند ساعت قبل عمل بهم چی گفتی؟

یادته گفتی خوب شو من نوکریتو بکنم؟

هیچی نگفت

تـــــــــــــــــــــــــــــــــموم شد

زینب برای من تموم شد!اگه میگفت نه ،شاید بهش فکر میکردم باز!

اما وقتی گفت تو چون کسی برات نبوده به پام نشستی ، حتی ارزش فکر کردن هم نداشت!

اومدیم رو به خونه ، اما من خونه نرفتم!با کسی حرف نمیزدم کسی هم جرات نمیکرد با من حرف بزنه!

شب 13 بدر بود!رفتم توی پارک سر خیابون رو نیمکت نشستم تا ساعت 3 نیمه شب!

و شروع کردم به کفر گفتن!

شروع کردم به ناشکری!

یک اس ام اس به مادرم حضرت زهرا (س) دادم!

(تو اشنایی با پشم شیشه گفتم که یک شماره الکی تو گوشیم به نام مادرم حضرت زهرا ذخیره کردم و بعضی وقتا بهش اس ام اس میدم!میدونم که میخونه!چون اروم میشم!این کارو بکنید جواب میده!)

تو اون ا س ام اس گفتم:

بیکار بودی گذاشتی زنده بمونم و این روز هار وببینم بعد عملم؟

بیکار بودی میای تو خوابم و بیخودی توهم برم میداره؟

من که 40 تا حدیث کسامم خوندم!چقدر هم خوش قولی :|

(اینقده راحت باهاش حرف میزنم که نگو :)) خدایش دمش گرم! دوستت دارم مادرم!)

انتظار داشتم بهش بربخوره و زود شفام بده :) چون ایمان داشتم اس ام اسم میرسه بدستش!

ولی خب اون شب تموم شد!

وصبح شد!

از صبح احساس کردم گونه چپم سنگین شده!جدی نگرفتم!

تا ظهر وسط 13 بدر یه هو داداشم یک جوک گفت :) شروع کردم به خندیدن!

تا خندیدم دیدم خونوادم بهت زده شدن!مادرم که اشک تو چشاش جمع شد!

گفتم چی شده!گفتن صورتت حرکت میکنه

فدات بشم حضرت زهرا (س) قربونت برم سرورم

شروع کردم به اشک ریختن

خونوادم باورشون نمیشد

تا یک هفته هی الکی مادرم میگفت بخند ببینم :)

.

.

دکترم وقتی فهمید خیلی شگفت زده شد!

تیر ماه وقتی رفتم نتیجه سوخته شدنمو بگیرم دکتر گفت تومورت خاموش شده و در حال جمع شدنه

بیماریمم تموم شد!

ای فدای نگاهت برم مادر!

.

.

.

.

بعدا برام سوال شد که چرا حضرت زهرا یک روز زودتر شفام نداده

برا حضرت زهرا کاری نداشت شفام بده  و زینب جواب رد بهم نده!

اما بعدا به این نتیجه رسیدم که اگه زودتر شفام میداد من هیچوقت قبل ازدواج ذات زینب رو نمیشناختم!

اصلا شاید تومور وسیله ای بود که زینب رو بشناسم!

بفهمم زینب زنی نیست که تو مشکلات زندگیم همراهم باشه!

.

.

.

نتیجه اخلاقی پایان این دو داستان:

1 -هیچ کار خدا بی حکمت نیست!حتی مریضی هم پر از حکمته!تومور من بهترین اتفاق زندگیم بود!

2- انسان ها تو سختی ها شناخته میشن!زینب تو جریان توموم ، خود واقعیشو نشون داد!

زینب بزرگترین سو تفاهم زندگیم بود!

التماس دعا


در این زمانه بی هیاهوی لال پرست

خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست

چگونه شرح دهم، لحظه لحظه خود را

برای این همه ناباور خیال پرست

Designed By Erfan Powered by Bayan