شنبه ۲۶ تیر ۹۵
ساعت 6 بعد از ظهر در ای سی یو بهوش اومدم!
اشک تو چشمام جمع شده بود که خدا فرصت زندگی بهم داده(اصلا فکر نمیکردم زنده بمونم)
خیلی تشنه بودم
قبل از اینکه بگم اب!گفتم خانم پرستارعمل چطور بود؟گفت خداروشکر عالی بود!گفتم یک تماس با دکترم بگیر بگو همه تومور رو برداشتی؟
زنگ زد گفت دکترت میگه اره (الکی گفت دلم خوش باشه! چون بعد یک ماه گفت نتونستم تومورتو کامل بردارم باید ته موندشو بری بسوزونی)
بعد که خیالم راحت شد گفتم حالا اگه میشه یک لیوان اب بده
گفت نه :) بهم اب نمیدادند ولی با پنبه لبامو خیس میکردند
خیلی خوشحال بودم (نمیفهمیدم صورتم فلج شده ) خونوادمم کاشان بودند
روی تخت بیمارستان نگاهم به ثانیه شمار ساعت دیواری بود
خوابم برد
وای که چه خواب عجیبی دیدم
خواب دیدم تو یک جمعی هستم که 40 زن سیده اونجا حضور دارند و من وارد جلسه شدم
گفتم شماها کی هستید؟گفتند ما بانیان حدیث کسا هستیم!
ته جلسه یک بانویی روی صندلی نشسته بود
یک حس عجیبی داشت بهم میگفت ایشون بانوی دوعالم ، سرور جهانیان ، مادرم حضرت زهرا (س) هستند
با یک دامن سبز رنگ
صورتشون یادم نیست اصلا
به پاشون افتادم زجه زدم و گریه کردم (اخه من تو ائمه اطهار به مادرم حضرت زهرا (س)ارادت خاصّی دارم)
وای که چه حس خوبی بود
تا رفتم سلام بدم از خواب پریدم وشروع کردم به گریه کردن!
ملافه رو کشیدم رو صورتم و اروم تو دلم این شعر رو میخوندم و اشک میریختم