سه شنبه ۸ تیر ۹۵
نمیدونم چرا اولین پست شخصیمو تو وبلاگ از اینجا شروع کردم!
انشالله اخرش به جاهای خوب خوب میرسیم
پس ببخشید که اول داستان یخورده کامتون تلخ میشه!
4 - 5 سالم بود که حس کردم به یکی علاقمند شدم!
تعریف از خود نباشه خیلی حالتام مردونه بود (نرمی کودکی و زبری اخلاقای مردونه)
همه بهم خندیدند و مسخرم میکردند ولی من با کسی شوخی نداشتم و عالم و ادمم میدونستند که من فلانی رو میخوام
از اول بچگی حیا میکردم به خودش چیزی بگم ولی به پدر مادرش گفته بودم من عاشق دخترتونم و ....
(شایدم اشتباهم این بود که به خودش هیچ چیز نگفتم!)
.
.
.
گذشت و گذشت تا سوم دبیرستان
یه پنجشنبه سرد زمستونی وقتی رسیدم خونه تلفن زنگ خورد!
پدر دختره بود
خانواده رو دعوت کرد به مراسم عقد دخترش! دلم ریخت!دنیام به انتها رسیده بود!داشتم دیوونه میشدم
خواستم اونشب برم جایی که نرم مجلس عقد که قسمت بود برم!
رفتم سر جلسه عقد و اون دختر بله گفت و من اشک ریختم
خیلی سخته ادم تو جلسه عقد معشوقش باشه مگه نه؟
.
.
.
خب بسه ادامه داستان در قسمت بعدی