سه شنبه ۸ تیر ۹۵
خب وقتی من تو این بحران قرار گرفتم همه غرور مردونمو گذاشتم کنار و رفتم جلو عمو دختره تو خلوت گریم گرفت و بهش گفتم مگه فلانی مال من نبود ،مگه سهم من از زندگی فلانی نبود،مگه بهتون نگفته بودم برا منه و .... گریه نمیذاشت حرف بزنم
بنده خدا عمو عروس یهو تو حالت سرور و شادی از ازدواج برادر زادش بهت زده شد و حالش گرفته شد
یخورده دلداریم داد و گفت تو هنوز بچه ای و سن ازدواجت نرسیده
برو زندگیتو بساز و ....
اروم که نشدم هیچ
کلا عقل از کلم پرید
اول پیش خودم فکر کردم بیام دومادو بکشمو از این دیوونه بازیا خخخخخ
بعدش گفتم کاری کنم که هر روز ارزوی مرگ کنه اقا دوماد که پاشو کرده تو کفش من خخخخ دیوونه تر شدم!
خب اسفندیم دیگه
اسفندی ها تصمیمات هیجانی خیلی میگیرن ولی مهم اینه به تصمیماشون عمل نمیکنند
*******
بگذریم
زیادی حرف زدم تو این قسمت
ادامه داستان در قسمت بعدی:)
پی نوشت :
1 - عمو عروس نامردی نکرد و موبه مو هر چی بهش گفته بودمو فرداش تو فامیل پخش کرد وحتی پیاز داغشم زیاد کرد (بیخود نیست که سر نهان با کسی نمیگم!اخه طوطی صفتن)