پنجشنبه ۱۲ مرداد ۹۶
شنبه ۶ خرداد ۹۶
سلام
چه زود ماه رمضون اومد
ماه مهمانی خدا
ماه بخشش گناهان
ماه قرائت قران
و...
ولی امسال خارج از همه ویژگی های این ماه ، برای من یه ویژگی پررنگتره
اون هم نذری هست که کردم
یه نذر برای وصال به مریمم
انشالله خدا کمکم کنه ، که لیاقت مریمم رو پیدا کنم
.
.
.
+ نذر کنید
مطمن باشید جواب میگیرید
از همین امشب شروع کنید
پس بسم الله ....
+در پست های اینده از مریمم خانم قصه ما بیشتر میفهمید
یا علی
پنجشنبه ۴ خرداد ۹۶
سلام
حالتون خوبه؟
چطورید؟
-منم خوب خوبم
فعال و پر انرژی
اولین روز از تعطیلات تابستانی رو به حول و قوه الهی اغاز کردم!
ببخشید که اینجا اینهمه سوت و کور بوده
پایه اول حوزه تمــــــــــــــــــــــــــــــــوم شد.
انگار دیروز بود که دوره اختبار و تثبیت رو رفتم!
انگار دیروز بود که مصاحبه دادم!
وووووووووووووووی
کمرم شکست
چدرررررررررر سخت بود واقعاً
مهم اینه تموم شد
انشالله قبول بشم واحد هامو
.
.
.
الان روز از نو روزی از نو
تولدی دوباره میگیرم برای این وبلاگ به مناسبت تولد عزیزترین فرد زندگیم
مریمم تولد مبارک
تولدت مبارک هستی من
انشالله 1000 ساله شی
چقـــــــــــــــــــــدر خوشبختم که دارمت
و چقدـــــــــــــــــــدر خوشبختی که منو داری :))))
.
.
.
+این مریم خانم کیه؟از کجا اومده؟جریانش چیه؟
قسمت بعد به این سوالات پاسخ میدم و در کنارش اگه وقت شد از حوزه هم براتون میگم و از اتفاقای این چند ماهی که نبودم
پس منتظر پست های بعدی باشید
+صرفا جهت اطلاع : این پستای رمز دار سورپرایز مریمم هست
شنبه ۱۱ دی ۹۵
وقتی زینب منو رد کرد
وقتی صورتم از لحاظ ظاهری هنوز خوب خوب نشده بود و تو جامعه میدیدم نگاهای تمسخر امیز دیگران رو!
وقتی رفته بودم دانشگاه انصراف داده بودم بخاطر یه سال خونه نشینی
وقتی تو جامعه دیگه فعالیت قبلو نداشتم و حتی هیئت و پایگاه و ... نمیرفتم!
وقتی خیریه ام از هم پاشید و هر کدومشون رفتند سمت زندگشون
وقتی به علت تومور و خونه نشینی های بعد تومور کارمو از دست داده بودم و وسایل کارمو نصف قیمت فروخته بودم تو این یه ساله! و کلی بدهی بالا اوردم
وقتی شده بودم مایه ی نگرانی خونوادم
وقتی زندگی روی تلخشو به من نشون داد
وقتی و وقتی و وقتی ....
اعتماد به نفسمو از دست داده بودم حسابی
زندگیم پوچ شده بود
دنیام عوض شده بود و برام با مرگ فرقی نداشت
من با اون همه فعالیت اجتماعی و با اون همه ایده های خلاقانه
شده بودم یه جوون منزوی و خونه نشین
حتی وقتی صورتمم شفا پیدا کرد و خوب شد ،تلنگر نشد بر اوضاع خرابم (دیگه شما خودتون ببینید چطور بودم!)
تصمیم گرفتم یه وبلاگ بزنم و از زندگیم بگم تا با شماها دردودل کنم که لااقل یکی باهام هدرد بشه
یه مسیر برا وبلاگم نوشتم و بر مبنای اون شروع کردم وبلاگ نویسی در همین جا
اما این وبلاگ نه تنها مسیر وبلاگ نویسیمو بلکه مسیر زندگیمو عوض کرد
مسیر زندگیمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو!!!!
سکوت 5ماهه ام برای این بود که مسیرم عوض شده بود
هدف هام باز برام زنده شد
جون گرفت تن بی جانم!
من زندگیمو مدیون این وبلاگمحالا عرض میکنم خدمتتون
علی الحساب فقط بدونید
از فروردین تا تیر و مرداد دوران پوچی داشتم که این وبلاگ عوضش کرد
بقیش انشالله در پست های بعدی ....
جمعه ۱۰ دی ۹۵
سلام دوستان
امیدوارم هر کجا که هستید حالتون خوب باشه!
از مرداد ماه تا الان خیلی کمرنگ شدم ، خیلی اتفاقا تو زندگیم افتاد که کم کم عرض میکنم
پوزش منو بپزیرید بخاطر چند ماه سکوتم!
فقط اینو بدونید سالم و سر حال و پر انرژی اومدم تا باز در خدمتتون باشم
اووووووووووووووووووووووه چقدر حرف دارم واسه گفتن
يكشنبه ۳ مرداد ۹۵
به علت تداخل موضوع تومور و زینب درانتهای داستان مجبورم هر دو رو باهم و در کنار هم شرح بدم!
اوایل اسفند اون خواب ای سی یو اومد به یادم
پیش خودم گفتم هیچ کارحضرت زهرا بی حکمت نیست!
حتما حضرت زهرا میخواسته یک نشونه بهم بده
40 زن سیده رو یادتونه؟ 40 حدیث کسا نذر کردم! هر روز بعد نماز صبح حدیث کسا میخوندم!
از فیزیو تراپی که ناامید بودم یکی پیشنهاد کرد برم طب سوزنی 10 جلسه ای از اسفند رفتم و باز جوابی نگرفتم
اما دیگه ناامید نبودم
میدونستم ته داستان هر چی بشه شرایط از الانی که هست خیلی بهتره!
روز ولادت حضرت زهرا این 40 حدیث کسا تموم شد! اتفاقی نیفتاد!منتظر یک اتفاق بودم!
.
.
پرده رو بکشید و زاویه دیدتون رو عوض کنید میرم به موضوع من و زینب که ناتموم مونده بود
.
.
یادتونه بهار 93 از زینب خواستگاری کرده بودم و زینب بهم گفت یک سال صبر کن؟
یکسال داشت تموم میشد
12 فروردین 95 برای خواستگاری اقدام کردم یعنی شام ولادت حضرت زهرا (س)
اما چیزی که من انتظار داشتم نشد!
زینب دیگه از حضور من خوشحال نبود!
زینب معضب یا معذب بود! (من ابتدا نوشتم معذب ، دوستان گفتن غلطه بنویس معضب ! تغییر دادم باز گفتن غلطه!پس هر جور صحیح است بخونید :)) والا!میگن علما اختلاف نظر دارن!)
اون زینبی نبود که من میشناختم!
انتظار داشتم ردم کنه ، ولی باور نداشتم ردم کنه!
+اشتباه نکنید!زینب حق داشت منو که الان نصف صورتم فلج بود رو رد کنه!من بهش حق میدم!
اگه بهم میگفت نه من تعجب نمیکردم!چون خودمو قانع کرده بودم شرایطم کلی فرق کرده!
چون منم محمد 1 سال پیش نبودم وکلی از لحاظ جسمی فرق داشتم!
.
.
.
زینب نگفت نه!
کاری کرد که از صد تا نه گفتن بدتر بود!
2جمله گفت که تا الان همیشه تو گوشم زمزمه میشه
گفت : محمد من رو دست خونوادم بادنکردم بیام زن تو بشم و تو بخاطر اینکه کسی زنت نمیشه منتظرم موندی!
وااااااااااااااااااااااااااااااای
دنیا رو سرم داشت خراب میشد
انتظار نداشتم این حرفارو بزنه!
جملات زیر رو بهش گفتم که بعدا شنیدم خیلی وجدانشو به درد اورد!
گفتم اخه بی مرام!من تا شهریور سالم بودما!بهترین دخترارو اراده میکردم میتونستم بگیرم!
تو بهترین شرایط ازدواجمو از من گرفتی!چرا گفتی یکسال صبر کنم،تویی که اینقدر در عشق متزلزلی!
بهت حق میدم بگی نه!اما چرا اینجوری میگی نه که تا ته دلم بسوزه؟
گفت :بهم حق میدی بگم نه؟
گفتم: اره ،بگو نه! ولی عشق منو زیر سوال نبر!
گفت :دلم میخواد بگم نه!نه ، من نمیخوام زن کسی بشم که از لحاظ جسمی سالم نیست!
گفتم یادته چند ساعت قبل عمل بهم چی گفتی؟
یادته گفتی خوب شو من نوکریتو بکنم؟
هیچی نگفت
تـــــــــــــــــــــــــــــــــموم شد
زینب برای من تموم شد!اگه میگفت نه ،شاید بهش فکر میکردم باز!
اما وقتی گفت تو چون کسی برات نبوده به پام نشستی ، حتی ارزش فکر کردن هم نداشت!
اومدیم رو به خونه ، اما من خونه نرفتم!با کسی حرف نمیزدم کسی هم جرات نمیکرد با من حرف بزنه!
شب 13 بدر بود!رفتم توی پارک سر خیابون رو نیمکت نشستم تا ساعت 3 نیمه شب!
و شروع کردم به کفر گفتن!
شروع کردم به ناشکری!
یک اس ام اس به مادرم حضرت زهرا (س) دادم!
(تو اشنایی با پشم شیشه گفتم که یک شماره الکی تو گوشیم به نام مادرم حضرت زهرا ذخیره کردم و بعضی وقتا بهش اس ام اس میدم!میدونم که میخونه!چون اروم میشم!این کارو بکنید جواب میده!)
تو اون ا س ام اس گفتم:
بیکار بودی گذاشتی زنده بمونم و این روز هار وببینم بعد عملم؟
بیکار بودی میای تو خوابم و بیخودی توهم برم میداره؟
من که 40 تا حدیث کسامم خوندم!چقدر هم خوش قولی :|
(اینقده راحت باهاش حرف میزنم که نگو :)) خدایش دمش گرم! دوستت دارم مادرم!)
انتظار داشتم بهش بربخوره و زود شفام بده :) چون ایمان داشتم اس ام اسم میرسه بدستش!
ولی خب اون شب تموم شد!
وصبح شد!
از صبح احساس کردم گونه چپم سنگین شده!جدی نگرفتم!
تا ظهر وسط 13 بدر یه هو داداشم یک جوک گفت :) شروع کردم به خندیدن!
تا خندیدم دیدم خونوادم بهت زده شدن!مادرم که اشک تو چشاش جمع شد!
گفتم چی شده!گفتن صورتت حرکت میکنه
فدات بشم حضرت زهرا (س) قربونت برم سرورم
شروع کردم به اشک ریختن
خونوادم باورشون نمیشد
تا یک هفته هی الکی مادرم میگفت بخند ببینم :)
.
.
دکترم وقتی فهمید خیلی شگفت زده شد!
تیر ماه وقتی رفتم نتیجه سوخته شدنمو بگیرم دکتر گفت تومورت خاموش شده و در حال جمع شدنه
بیماریمم تموم شد!
ای فدای نگاهت برم مادر!
.
.
.
.
بعدا برام سوال شد که چرا حضرت زهرا یک روز زودتر شفام نداده
برا حضرت زهرا کاری نداشت شفام بده و زینب جواب رد بهم نده!
اما بعدا به این نتیجه رسیدم که اگه زودتر شفام میداد من هیچوقت قبل ازدواج ذات زینب رو نمیشناختم!
اصلا شاید تومور وسیله ای بود که زینب رو بشناسم!
بفهمم زینب زنی نیست که تو مشکلات زندگیم همراهم باشه!
.
.
.
نتیجه اخلاقی پایان این دو داستان:
1 -هیچ کار خدا بی حکمت نیست!حتی مریضی هم پر از حکمته!تومور من بهترین اتفاق زندگیم بود!
2- انسان ها تو سختی ها شناخته میشن!زینب تو جریان توموم ، خود واقعیشو نشون داد!
زینب بزرگترین سو تفاهم زندگیم بود!
التماس دعا
پنجشنبه ۳۱ تیر ۹۵
از ابان 94 تا اسفند 94
زندگی من دچار یک معضل بزرگی شد
ناامیدی
ناامیدی
ناامیدی
از بیمارستان مرخص شدم
از طرفی یک ملاقات کننده نداشتم و تا اسفند تو خونه قایم شدم که کسی منو نبینه بفهمه تومور داشتم
از طرفی هم صورتم فلج شده بود
لااقل دلم خوش بود تومور ندارم دیگه
بعد یک ماه دکتر بهم گفت تومور داری هنوز ، برو بسوزون
وقتی تومورمو سوزوندم!دیگه به دکترم هم اعتماد نداشتم!چون دروغ مصلحتی بهم گفته بود!
(اولین جمله ای که تو ای سی یو گفتم رو برید بخونید تا دروغ دکتر رو بفهمید!)
بعد سوختن تومور دکتر برام فیزیو تراپی نوشت!
40 جلسه فیزیو تراپی رفتم صورتم خوب نشد ، بدترم شد!
جلسه 40 ام فیزیو تراپ گفت دیگه وقتشه با شرایطت کنار بیای!صورتت فلجه!خوب نمیشی!
حالم از خودم،زندگیم،اطرافیانم،جامعه و حتی شما :) بهم میخورد!
درسمو انصراف دادم!
با اینکه تا گرفتن لیسانس فاصله ای نداشتم،به فوق دیپلم اکتفا کردم! (حالم از درس هم بهم میخورد!)
سربازی هم معاف شدم (اینو یادم رفت بگم که گوش چپ من بخاطر تومور کر شده)
زندگیم خیلی داغون شده بود
کسی که قرار بود بره وزارت دفاع تو بخش موشکی اونجا امریه بگیره الان بخاطر کری گوش چپش معاف شده!
کسی که قرار بود لیسانس شیمی بگیره الان بخاطر بازی سرنوشت به فوق دیپلم قناعت کرده!
شده بودم مثل یک زندانی که معلوم نبود تا کی تو خونه بخاطر صورت فلجش حبسه!
مهمون که میومد میرفتم تو اتاق درو قفل میکردم!چون هیچ کس نمیدونست تومور عمل کردم!
(اونجا درک کردم که چقدر عیادت برا مریض خوبه و برای چی اینقدر اسلام سفارش کرده)
زینب هم دیگه زینب سابق نبود
شروع میکرد نم نم ردم کردن!
میگفت اگه صورتت خوب نشه خونوادم ردت میکنن! (البته حق داشت)
بگذریم زندگی یکنواخت و ناامیدانه من داشت به مسیر خودش ادامه میداد تا اینکه یک روز یاد خواب تو ای سی یو افتادم!
ادامه دارد ...
سه شنبه ۲۹ تیر ۹۵
در قسمت قبل تا اونجایی گفتم که خواب حضرت زهرا رو دیدم و از خواب پریدم
پتو رو کشیدم روصورتم و شروع کردم به گریه کردن
خیلی حال عجیبی بود
گریه میکردم ، ولی ارامش خاصّی داشتم
مطمن بودم شفا گرفتم
پرستار تو دل شب اومد و گریه کردن منو دید
پیشم نشست و شروع کرد به حرف زدن
فکر میکرد چون تنهام دارم گریه میکنم
بهم گفت : مگه کسی رو نداری که تو این شرایط تنهایی!گفتم من مرد تنهای شبم :) ! خنده ملیحی زدم و باز اشک میریختم و بهش گفتم گریم سر تنهاییم نیست !خواب عجیبی دیدم گریم گرفت
اون شب تموم شد و فردا دکتر اومد بالا سرم و بعد از پرسیدن حال و احوالم گفت صورتتو حرکت بده ببینم!
فکر میکردم صورتم سنگین شده ولی تکون میخوره!اما تکون نمیخورد!
اونجا بود که فهمیدم سمت چپ صورتم فلج شده بود
وای خدای من
من صورتم فلج شده
یعنی چی!تموم ارزوهام به باد رفت یعنی؟ (این حس رو نمیتونید درک کنید!)
من تا 20 روز قبلش سالم بودم و زندگیم رو روال بود
تو بیست روز هم عمل تومور کردم هم صورتم فلج شد!
دیگه به زندگی امید نداشتم چون خواب شب قبل رو فراموش کرده بودم ناخوداگاه
.
.
.
.
.
روز و شبای ای سی یو خیلی دیر تموم میشد!
بقول اون پرستاری که بعضی شبا میومد بالاسرم حرف میزدیم!میگفت ای سیو بد ترین جا بر ای بیمار هوشیار هست!
واقعا راست میگفت
نگاهم به ثانیه ها بود
4 روز گذشت و خونوادم اومدند و منو به بخش منتقل کردند و کلا در مجموع یک هفته بیمارستان بودم تا مرخص شدم
.
.
.
ادامه دارد ...
شنبه ۲۶ تیر ۹۵
ساعت 6 بعد از ظهر در ای سی یو بهوش اومدم!
اشک تو چشمام جمع شده بود که خدا فرصت زندگی بهم داده(اصلا فکر نمیکردم زنده بمونم)
خیلی تشنه بودم
قبل از اینکه بگم اب!گفتم خانم پرستارعمل چطور بود؟گفت خداروشکر عالی بود!گفتم یک تماس با دکترم بگیر بگو همه تومور رو برداشتی؟
زنگ زد گفت دکترت میگه اره (الکی گفت دلم خوش باشه! چون بعد یک ماه گفت نتونستم تومورتو کامل بردارم باید ته موندشو بری بسوزونی)
بعد که خیالم راحت شد گفتم حالا اگه میشه یک لیوان اب بده
گفت نه :) بهم اب نمیدادند ولی با پنبه لبامو خیس میکردند
خیلی خوشحال بودم (نمیفهمیدم صورتم فلج شده ) خونوادمم کاشان بودند
روی تخت بیمارستان نگاهم به ثانیه شمار ساعت دیواری بود
خوابم برد
وای که چه خواب عجیبی دیدم
خواب دیدم تو یک جمعی هستم که 40 زن سیده اونجا حضور دارند و من وارد جلسه شدم
گفتم شماها کی هستید؟گفتند ما بانیان حدیث کسا هستیم!
ته جلسه یک بانویی روی صندلی نشسته بود
یک حس عجیبی داشت بهم میگفت ایشون بانوی دوعالم ، سرور جهانیان ، مادرم حضرت زهرا (س) هستند
با یک دامن سبز رنگ
صورتشون یادم نیست اصلا
به پاشون افتادم زجه زدم و گریه کردم (اخه من تو ائمه اطهار به مادرم حضرت زهرا (س)ارادت خاصّی دارم)
وای که چه حس خوبی بود
تا رفتم سلام بدم از خواب پریدم وشروع کردم به گریه کردن!
ملافه رو کشیدم رو صورتم و اروم تو دلم این شعر رو میخوندم و اشک میریختم
جمعه ۲۵ تیر ۹۵
روز های قشنگ داشت تمام میشد
بالاخره نوبت ان رسید که بروم پیش جراح و نوبت عمل بگیرم
این بار مادرم نیز با من امد
دکتر به مادرم گفت اگر محمد زنده از عمل بیرون بیاد سمت چپ صورتش فلج خواهد شد!
مادرم گفت چاره ای دیگر نداریم امیدمان به حضرت زهراست!
دکتر نوبت بیمارستان دولتی رو بهم داد اما اشنا زیاد داشتیم اونجا
بیمارستان خصوصی شهر ،اشنا نداشتیم
مادرم به دکتر گفت ترجیحا نمیخوام کسی بفهمه محمد تومور داره!پس اگر میشه بیمارستان خصوصی عملش کنید!
دکتر گفت هر جایی این عمل رو نمیشه انجام داد!
اگر میخواهید کسی نفهمه ، برید تهران یا اصفهان!
تصمیم بر این شد که بیمارستان بانک ملی تهران پذیرش بشم!
9 آبان ماه 94 تنها به تهران رفتم(تنها رفتم چون نمیخواستم از اول بچگی باری روی دوش کسی باشم!)
نزد یکی از جراحان مغز و اعصاب اون بیمارستان رفتم
اولین سوالی که از من کرد گفت بیمار کو؟ :|
باورش نمیشد که من تنها اومدم! (بعد ها به مادرم گفته بود که محمد دل شیر داشت که تنها اومده بود)
کارهای پذیرش رو انجام دادم اما گفتن چون فلج میشی باید پدرت بیاد امضا بده!
پدرم رو فرا خوندم از کاشان تا بیاد امضا بده
شب رو با هم خوابیدیم!(پدر و پسر تنهایی!)اون لحظه فهمیدم هیچوقت یک شب با پدرم تنها نخوابیدم :)
فکرم همش پیش زینب بود!
نمیدونستم اگه فردا بهوش نیام چه اتفاقی براش میفته!
بخاطر همین یک فکر بکری به ذهنم رسید!
به یکی از اشناهای زینب که شمارشو داشتم پیام دادم و بهش گفتم فلانی من وضعیتم اینشکلی شده و معلوم نیست باشم یا نباشم!
اگر زنده موندم که هیچ!
اگر مردم!به زینب چیزی نگو از مرگم!
دلش میشکنه!گناه داره!
بهش بگو محمد نتونست منتظرت بشینه و یک کیس خوب برا ازدواج پیدا کرد و رفت!
گفت مگه خلی؟چرا باید همچین چیزی بگم!
گفتم دوست دارم با تنفر ترکم کنه که فراموشم کنه!دوست ندارم شکت روحی و عاطفی بخوره!
بیشعور رفت به زینب گفت محمد تا چند ساعت دیگه بیشتر زنده نیست :|
یه هو دیدم زینب با گریه تماس گرفته روحیم رو کلا باختم
کلی حرف زدیم و اشک ریختیم اما در اخر جمله ای گفت که چون بعدا کارش دارم لطفا یادتون باشه!
(گفت نمیبخشمت اگه بمیری!زنده بیا بیرون!میخوام نوکریتو بکنم و ...)
بالاخره زینب هم فهمید!
نه تونستم از خانواده پنهون کنم نه از زینب :)
10دوشنبه ابان از راه رسید
عمل من ساعت 8 بود اما چون کارشناس پزشک قانونی دیر رسید عملم افتاد ساعت 10(بهتر!بیشتر با پدرم تنها بودم!)
کارشناس پزشک قانونی که رسید پدرم امضا داد و من هم در خفا بهش گفتم اگر مرگ مغزی شدم اعضام میخوام اهدا بشه :)
وقت عمل شد!
لحظه اخر پدرمو بغل کردم و خداحافظی کردم و بهش گفتم پدر برو کاشان
دوست دارم بعد از عمل تنها باشم ،پرستار ها هستند تو برو نمیخوام زحمتت بدم
با اصرار فراوان پدرمو راضی کردم بره
به اتاق عمل رفتم و وشهادتین روخوندم و بیهوش شدم
خب
بقیه داستان بمونه واسه فردا
پس شکیبا باشید
فردا خیلی خیلی زیبا تر و پر امید تر هست داستان!
پنجشنبه ۲۴ تیر ۹۵
اول باید بگم دوستان قضیه تومور مال سال قبل هست نگران نشید :|
لااقل تاریخ هارو تو پستم دقیق بخونید! :))
.
.
.
شهریور94 دکتر نظام وظیفه برام MRI نوشت
تا برم نوبت MRI بگیرم ووانجامش بدم و جوابش بیاد وباز مراجعه کنم به دکتر که ببینم حرف دکتر چیه!شده بود اواخر مهر 94
محرم تازه شروع شده بود!
.
.
در پست قبل گفتم که :
دکتر نظام وظیفه گفت فعلا سربازیتو بیخیال ، برو تومورتو عمل کن و منو معرفی کرد به جراح مغز و اعصاب
گفتم به خانوادم نگم؟
گفت باید بگی
حق دارند بدونند!اصلا نمیشه نگی!
اومدم خونه و یجوری به مادرم گفتم :| خیلی سخت بود!مادره دیگه
!اصلا نمیتونم این قسمت رو وصف کنم!در کلامم نمیگنجه پس زود بگذریم از این قسمت!
ولی به زینب نگفتم!چون دلشو نداشتم!
وقتی رفتم پیش دکتر جراح مغز و اعصاب
دکتر گفت خب مریض کجاست!به خودش بگید بیاد !
گفتم مریض منم!
گفت بهت نمیخوره!چه روحیه ای داری تنها پاشدی اومدی :)
گفتم من مرد تنهای شبم :)
خندید و گفت چرا تا الان نفهمیدی!خیلی دیر شده!
گفتم اقای دکتر من بخدا سهل انگار نبودم
5ساله بخاطر سرگیجه هام تحت نظر متخصص مغز و اعصاب هستم!5475 تا قرص تا حالا خوردم بخاطر تجویز اشتباهش!چمیدونستم سرگیجه هام بخاطر توموره!میگفت بخاطر حفره هست!
ّبگذریم چقدر فحش بهش داد اقای جراح از تشخیص این دکتر احمق! :))
دکتر گفت زود باید عمل شی!
گفتم اقای دکتر وقت دارم؟
گفتم فقط چند روز!آخه عاشورا نزدیکه و من میخوام این محرم رو درک کنم!
گفت نفوس بد نزن انشالله هیچیت نمیشه!
ولی برو و بعد عاشورا بیا!
اگه وصیتی چیزی داری بکن :|
امیری یا حسین :((
نمیدونم اینجور موقعیت ها براتون پیش اومده یا نه!
فکر کنی روزای اخر هست و این محرم اخر هست!
اون روزا یادمه خیلی دلم کربلا میخواست (اخه تا حالا نرفتم!)
همه هییت ها رو رفتم
یک ثانیه تو خونه نموندم!
احساس میکردم هر یا حسینی که میگم یا حسین اخر هست!
از تمام و جودم میگفتم!
از تمام وجود!!!!
خیلی حس عجیبی بود خیلی!
من از بچگی وصیت نامه داشتم و حق الناس نداشتم!
حق الله زیاد داشتم اما حق الناس نه!
فرصتی هم نداشتم حق الله هامو ادا کنم!
فقط دوست داشتم بگم شب و روز یا حسین!
مطمن بودم اگه امام حسین اون دنیا شفاعتم کنه حق الله هام حله :) (اینو نگفتم که فکر کنید امام حسین رو برا خودش دوست نداشتما!گفتم بدونید که حتی با اینکه فکر میکردم چند روز دیگه میمیرم حال نداشتم حق الله هامو بجا بیارم ) :))
بگذریم
خیلی حرف زدم
سرتون رو درد نیارم :)
تاسوعا و عاشورا رو با حال عجیبم سپری کردم و رفتم دکتر!
ادامش در قسمت بعد :)
چهارشنبه ۲۳ تیر ۹۵
چون قضیه بیماریم با قضیه زینب گره خورده
مجبورم هر دو رو با هم ببرم جلو
شما میدونید از 13 بهمن ماه 93با زینب اشنا شدم و خیلی صمیمی شده بودیم!
قضیه بیماریم برای شهریور 94 هست!
درسم دیماه 94 تموم میشد!
وباید برای سربازی اقدام میکردم
از شهریور کارای سربازیمو داشتم انجام میدادم که برم امریه وزارت دفاع بگیرم(چون رشتم شیمی بود قبولم میکردند)
رفتم پیش پزشک نظام وظیفه که ازش بپرسم ایا معاف میشم یا میرم سربازی!
گفت مشکلی نداری!گفتم گوش چپم کمی سنگین شده رفتم پیش متخصص گوش و حلق و بینی گفته سکته گوشی کردی!
گفت برو MRI بده ببینم!
MRI که گرفتم یه حالت عجیبی شد!گفت سالمی؟گفتم اره!چطور مگه؟
-تهوع!دوبینی!تشنج!سردرد!اینارو باید داشته باشی!
--خب ندارم!
-نمیشه نداشته باشی اخه!
--دکتر مگه چی شده ! بهم بگو!دارم سکته میکنم!
-یک تومور تو سرته اندازه پرتقال :|
--:|
- :| از بچگیم داشتی!
--از بچگی؟!!!!!من چندسال پیش بخاطر سرگیجم MRI دادم گفتن چیزیت نی ،میشه ببینم تومورمو؟
-بیا اینه!
(عکس الکی است!به عنوان مثال عرض کردم)
--آقای دکتر گرفتی ما رو!این که تومور نیست!
-چیه پس؟ :|
--من 5 ساله تحت نظر متخصص مغز و اعصاب هستم بخاطر سر گیجه هام، منم همچین چیزی دیدم تو MRI های قبلیم،به دکترم گفتم این چیه میگه حفره هست!چیزی نی!
-؟!!!حفــــــــــــــــــــــــــره؟
--حفره :|
دکتر اینجا خندش گرفت
-تحت نظر متخصص هم بودی 5 سال !اره؟(حفره میدونی چیه؟180درجه با تومور فرق داره!)
--اوهوم :|
-برو خدا رو شکر کن که الان فهمیدی چون این توموری که من میبینم 2 ماه دیگه میکشتت :|
معرفی نامه نوشت برام برای جراح مغز و اعصاب و اونجا واقعا فهمیدم تومور دارم و جاش خیلی بده!و خیلی دیر فهمیدم!
من به خونوادم تا لحظه اخر چیزی نگفتم که نگران نشند!
وقتی که فهمیدم تومور دارم خیلی ناراحت شدم!بخاطر تومورم نه!بخاطر زینب!همش میگفتم چه بلایی سر زینب میاد :(
بگذریم
بقیش قسمت بعد
حوزه قبول شدم راستی :)
سه شنبه ۲۲ تیر ۹۵
نقدتون وارد هست که در پست قبل گفتید کم نوشتم!
اما این چیزا به دو دلیل گفتن نداشت!
چون اولا من اذیت میشم به اون دوران فکر میکنم و دلیل دومم این هست که یک طرفه دارم میرم به قاضی!
بگذریم یخورده بیشتر از خودمو زینب میگم!
با هم ارتباط مجازی داشتیم!
تو ارتباطات مجازی خیلی با هم تفاهم داشتیم!
دیگه پیش خودم فکر میکردم خوشبخت ترین مرد دنیام و چقدر خوش بخت و اقبالم که با چنین دختری اشنا شدم!
از اردیبهشت تا شهریور 94 خودمو تو اسمون ها میدیدم
همه چیز هم داشت جور میشد تا ما بهم برسیم!
اشناییت من با زینب برمیگرده به 13 بهمن 93
اینقدر بهم علاقه مند بودیم که من باب کردم ماهگرد بگیریم!
13هم هر ماه یک جشن کوچکی میگرفتیم!
حتی من یک شعر هم یادمه برای این عدد 13 گفتم!
چه کسی گفته 13 نحس است
13 برای من بهترین فصل است!
فصل عاشقی،صفا،وفاداری
وقتی در کتاب زندگی x داری!
X اینجا نام خانوادگی زینب بود!
اما استعاره از معشوق بود! (حالا اونایی که طبع شعر دارند میتونند حدس بزنند ! ولی من نمیگم :| )
.
.
.
خیلی خوب و مسرور بودیم!
اما
زینب بزرگترین سوء تفاهم زندگیم بود
نمیفهمیدم نقطه ضعف هاش رو!مغرور بود!خودخواه بود!
(خدا شاهده که من ملاکم ظاهر نبود وگرنه هیچوقت انتخابش نمیکردم!)
نمیخوام بگم خوشگلم!(که البته وسط برنامه زنده تلویزیونی مجری بهم گفت چقدرخوشگلی تو!)
جریان برنامه تلویزیونی رو میگم بعدا :)
بگذریم
اما از زینب به لحاظ ظاهر خیلی سرتر بودم! و اون جنبه من رو نداشت و خودشو گم کرده بود با رفتاراش!
بروش نمیاوردم چون کور و کر شده بودم!
یکی از اخلاقای بدش این بود :
اگر در دعوایی من مقصر بودم رس منو میکشید تا اشتی میکرد! (منت کشی 14 روزِ من خیلی معروف شد!)
ولی اینقدر مغرور بود که اگر در دعوایی مقصر بود هیچوقت برای اشتی کردن اقدام نمیکرد!
کم کم من رسم گذاشتم که کسی که در دعوا مقصر نیست باید بره گل بخره تا کسی که در دعوا مقصر هست روش بشه بیاد بگه ببخشید :|
باز دعواهایی که من مقصر بودم نه تنها گل نمیخرید بلکه دعواهایی که مقصر بود و من گل میخریدم ناز میکرد برای بخشیدنش :| (دیگه این واقعا نوبرش بود)
خودشم بعدا که اشتی میکردیم میگفت اخه تو چقدر به من محل میزاری یخورده کم محلیم کن ادم شم :|
حالا هر چی بود اون زمان میگفتم فدای سرت و از کارم خرسند بودم!
همه چیز خوب پیش میرفت
تا اینکه فهمیدم مهمان ناخونده ای تو بدنم دارم!بگذریم
در مطلب بعد این مبحثو فعلا میبندم و به مبحث مهمان ناخونده میپردازم
اون که تموم شد این مبحث رو باز میکنم!
پس شکیبا باشید
سه شنبه ۲۲ تیر ۹۵
خب مبحث جدیدی شروع شد در ادامه پست های قبل :)
مادرم بعد یک ماه دست پر از تحقیقات اومد و قرا شد بریم خواستگاری!
هم خودشو پسندیده بود هم خانوادشو (ولی بهم گفت سلیقت خوب نیست :) منم گفتم ملاک سلیقم ظاهر نیست که بعد 6 ماه عادی شه برام!)
عید شد و فروردین ماه اقدام کردیم بریم خواستگاری که پدر دختر گفت خواهر بزرگترش تا نره ما نمیتونیم زینبو شوهر بدیم!
وقتی با خود زینب صحبت کردم با اون حالت نجابت دخترونش گفت اگر میتونی یک سال منتظر باش!
فهمیدم بهم علاقه داره و این اولین بار بود که یک دختر نشون میداد بهم علاقه داره! حس عجیبی بود :|
.
.
.
با اطلاع خانواده ها!تاکید میکنم با اطلاع خانواده ها!
من و زینب از طریق تلگرام شروع به صحبت کردیم تا از خلقیات هم بیشتر بدونیم!
میخواستم ادامه داستانو ببرم مهمون ناخونده که دوستان اصرار کردند و گفتند کم نوشتی
تو قسمت بعدی باز از زینب مینویسم تا با جزئیات رابطمون بیشتر اشنا بشید :))
دوشنبه ۲۱ تیر ۹۵
قبل از اینکه بخوام ادامه پست قبل رو بنویسم باید کمی دردل کنم
دیشب رفتم دنبال یکی از رفیقام تو خیابان امیر کبیر!
یک خانه دیدم یه سر و کله از بقیه خانه ها بلند تر!(ارتفاعش 20 متر بود حدودا و خانه های اطراف ارتفاعش 7 متر فکر کنم!)
این خانه 7 هزار متری دارای 4 گنبد و چند سالن مجزا بود!(سالت تشریفات،سالن پذیرایی،سالن فلان و سالنت فلان)
سنگهای نمای این خانه (ببخشید کاخ!)
سنگهای نمای این کاخ 16 میلیارد تومان هزینه داشته!
این چیزا ناراحتی نداره چون به من چه!دارندگی و برازندگی!
چیزی که از دیشب تا الان رفته رو اعصابم و تا کوس رسواییشو نزنم ول کن نیستم اینه:
پدر این اقا 20 سال پیش یکی از مدیرای کمیته امداد بوده!
خود این اقام کارمند کمیته امداد!(دوستان میدونند با کمیته کثیف امداد میونه خوبی ندارم)
اون زمان این مدیر 20 ملیون تومان وام به پسرش میده!(به پول الان میشه ملیارد!!)
این پسربا 20 ملیون تومان میره کارخونه فرش احداث میکنه و از کمیته امداد میاد بیرون!
و چون نمیتونه این 20 ملیون رو تسویه کنه مجبور میشه با فرش بدهیشو پاک کنه!
کمیته امداد ناخواسته صاحب 20 ملیون تومن فرش میشه و نمیتونه این فرش ها رو اب کنه!
مجبور میشه تو کل کشور به خانواده های نیاز مند فرش هدیه بده!
و این اقا با یک تیر سه نشان میزنه!
+هم بدهیش پاک میشه
+هم رو فرشا سود کلانی میبره
+وهم فرش ..... تو سطح کشور معروف میشه!
.
.
.
من پارسال برای ثبت خیریه مسیرم خیلی خورده کمیته امداد!
دیدم برای 500 هزار تومان تا گریه یه پدر رو برای جهاز دخترش درنیارن وام بهش نمیدن!
وقتی وام 20 ملیونی 20 سال پیش رو میزارم جلو وام 500 هزار تومانی الان
جگرم اتیش میگیره
يكشنبه ۲۰ تیر ۹۵
اخیرا یکی از دوستان مطلب جالبی برای من ارسال کرد که میخوام اینو بدون یک واو کم و بیش بخونید
وباشه مقدمه عرضم!
بیشتر دانشجوهای ترم یک حقوق فکر میکنن حکم جلب با حکم بازداشت یکیه!
در صورتی که اصن اینطور نیس!
در واقع بازداشت بدتر از جلبه...
بین سه مقوله ی علاقه و نیاز و احساس مثبت هم مرز بسیار باریکی وجود داره برای اینکه بفهمی طرفت چه حسی داره
اولا باید تجربه داشته باشی
یعنی سنت به اندازه ای باشه که بشه بهت گفت صاحب تجربه...
این سن به اعتقاد بنده تو دخترا 23 به بالا و تو پسرا 25 به بالاست.
تو این سناست که دیگه به اندازه کافی اطرافت از هر سه مدل بالا دیدی و میتونی یه فاکتورائی تو ذهنت داشته باشی از آدمایی که بهم علاقه داشتن،آدمائی که به هم نیاز داشتن و در آخر آدمائی که به هم حس خوبی داشتن!
میتونی این فاکتورا رو با شخص مورد نظرت انطباق بدی و یا حتی با خودت...
عامل تعیین کننده بعدی شرایط خودته...
اصولا دخترا و پسرائی که تو شرایط تحت فشاری هستن خیلی نمیتونن تو تمییز بین این سه مقوله موفق عمل کنن...
دختری که مجرد موندن براش بلحاظ فشاری ک افکار عمومی روش گذاشته خسته کننده ست و پسری که ادامه وضعیت عدم استقلال مالی و فکری و حتی جنسی تو خونه براش غیر قابل تحمل شده خیلی نمیتونن تو تشخیص این سه مورد موفق باشن...
عامل سوم رفتار متقابله
باید بتونی این رفتارا رو باهم تطبیق بدی تا ببینی تو توی کدوم دسته قرار داری و طرفت تو کدوم دسته هس.
حس نیاز
آدمائی که برا رفع نیاز حالا هر نیازی با هم یه رابطه ای رو شروع میکنن...
در واقع یه سری فاکتورائی دارن که انحصاری نیستن من فی المثل میگم...
این ادما نسبت به تفاوت های فاحش سهل گیرن...
یعنی میدونه طرف تو یه باغ دیگست ولی میگه عیب نداره...
میدونه خانوادش مخالفن ولی میگه عیب نداره...
میدونه از طبقه ی خیلی متفاوتیه بازم میگه عیب نداره.
میدونه سناشون بهم نمیخوره باز هم عیب نداره.
و و و و و و و و و و
مهم اینه که فلان فاکتوری که منجر به رفع نیاز میشه رو داره...
مثلا پولداری بلحاظ مالی تامینش میکنه یا قابلیت ارتفا نیازهای جنسیش رو داره و یا آیتم های دیگه...
دیگه اینکه رابطه های بر مبنای نیاز اصولا بر مبنای یک فشار شکل میگیره!
که گفتم مثلا چیا...
حالا حس مثبت...
حس مثبت اصولا بدون شناخت کامل شکل میگیره.
و طرف با داشتن یه سری المنتای کلی از رفتار طرف مقابل فقط حس خوبی به طرف مقابلش داره...
این یعنی با مرگ اون ناراحت و از موفقیت اون شاد میشه.
بدون اینکه هیچ جاذبه جنسی مالی خانوادگی و اجتماعی،اون رو برای داشتن این حس تحریک کنه...
در واقع این وسط هیچ رفع نیازی صورت نمیگیره هیچ چیز.
تنها حسیه که تو خودت شکل گرفته.
به این کلمه هیچ باید دقت کنی...
یعنی مطمئن باشی جز دسته ای نیستی و نیست که تحت فشار برای ازدواج کردنن...یعنی با فکر کردن بهش تغییرات فیزیکی درت به وجود نمیاد و هر لحظه مهیا باشی برای اینکه عدم تشابه نسبی رو کاملا بپذیری...
یعنی تا با مخالفت خانواده مواجه شدی و دیدی دلایل منطقی بنظر میاد بتونی اون حس رو سرکوب کنی...تا دیدی طرفت تو یه باغه و شما تو یه باغ دیگه باز بتونی این کارو بکنی...
اما علاقه
علاقه یه چیزی میشه قوی تر از حس مثبت.و مابین حس نیاز و حس مثبت!
یعنی سخته که بتونی ازش دست بکشی...به اون عدم تشابه که رسیدی ناراحت بشی حتی برا یه هفته غصه بخوری...
طبق مطلب بالا بنده بعد از شکست عشقی که ابتدای وبلاگم ازش صحبت کردم ، اون عشق رو میتونم تو یک حس خوب دسته بندی کنم نه علاقه
در ثانی من اون زمان نه تجربه داشتم و نه شرایط ازدواجم خوب بود و این حس خوب هم یک طرفه بود
بگذریم!
از چله که برگشتم کلا حالم خیلی خوب بود و زندگی طبیعیم جریان داشت تا وارد دانشگاه شدم با اون اهدافی که تو پست های قبل گفتم!
خونوادم فکر میکردند بعد اون شکست عشقی من دلمرده شدم و نمیخوام ازدواج کنم!
در صورتی که این طور نبود
با خودم عهد بسته بودم تا به اون اهدافی که در چله برنامه ریزی کرده بودم نرسم کسی رو وارد تفکرمم نکنم!چه برسه به قلبم!
گذشت و گذشت تا ترم 6 دانشگاهم
ترم 6 دانشگاه بودم که دیگه کم کم احساس خودکفایی از لحاظ مالی کردم و فقط مشکل سربازی داشتم!
خونوادم مایل بودند ازدواج کنم و سنم برای ازدواج مساعد شده بود!
سریع به فاکتورایی که از همسر ایندم داشتم رجوع کردم و 5-6 دختر به خانواده معرفی کردم
(جالبه که خونوادم میگفتن سلیقه نداری و ... اما من ملاکم زیبایی نبود!ملاکم انسانیت بود!)
عین اون 5-6 نفر تا ترم 7 ازدواج کردند!!!(دوماد خوش قدم که میگفتم اینه!)
ولی خب یاد گرفته بودم کسیو تو فکرمم نیارم چه برسه به قلب!پس راضی بودم یه رضای خدا
تا 13 بهمن تو مغازه نشسته بودم ناگهان یک دختری به عنوان مشتری اومد تو مغازه که فکر کردم دختر رویاهامو پیدا کردم!نجیب !
تعقیبش کردم خونشونو پیدا کردم!پدرشو تعقیب کردم محل کارشو پیدا کردم و رفتم خونه و گفتم مادر من یک گزینه خوب پیدا کردم
بیا و تحقیقاتتو شروع کن که اگه تو مناسب دیدی بریم خواستگاری!
(مادرها پخته تر هستند و من تا الان درسته افراد زیادی رو برای ازدواج در نظر گرفته بودم اما هیچ تجربه ای نداشتم و گذاشتم مادرم بره تحقیقات!)
من تا این موقع به جز فاطمه که یک حس مثبت بهش داشتم به کسی حسی نداشتم!چه برسه مثبت!
در ادمه میگم که چی شد جریان زینب خانم!
شکیبا باشید!
شنبه ۱۹ تیر ۹۵
خب تا اونجایی اومدیم جلو که جواز خیریه به دلایل پوچ و واهی بهمون ندادند
همه افراد ناامیدانه تیم رو ترک کردند که البته حق هم داشتند
من موندم تنهای تنها با یک تیمی که جوری رفته بودند که انگار از اول نبودند
ناراحتی من از عدم گرفتن مجوز از یک طرف
از طرفی دیگه خداوند هم داشت منو با بیماری امتحان میکرد
مبتلا به یک بیماری شدم که ماه ها خونه نشینم کرد
شهریور ماه 94 که تیم از هم پاشید ،محمد قصه ما از مهر ماهش فهمید که تو بدنش مهمونی داره به نام تومور!
بگذریم
بعدا در مورد تومور صحبت میکنم!
تومور که از بدنم رفت بیرون چند ماهی گذشت
تقریبا از فروردین ماه امسال تصمیم گرفتم اون مجموعه خیریه رو دوباره احیا کنم
و کار رو از یک نهاد خیریه بالاتر ببرم و ابتدا یک وبسایت فرهنگی مذهبی دایر کنم و خوب که پا گرفت فعالیت های خیریه ای رو توش شروع کنم
سایت رو طراحی کردم
تیم تولید محتوا رو هم اماده کردم! (خیلی سخت بود اما چون دلم نمیخواست مطالبمون کپی برداری باشه،ارزششو داشت بنظرم)
فقط مونده تیم ناشران
بنده روزی 3 مطلب در سایت و کانال تلگرامی ارسال میکنم
این سایت در 15 شبکه اجتماعی اکانت داره و بایستی فعالیت کنه
من فوقش هنر کنم بتونم مطالب رو از تیم تولید محتوا بگیرم و داخل سایت و کانال تلگرامی بزارم!
وقت نمیکنم 14 شبکه اجتماعی دیگه رو مدیریت کنم!
لذا همینجا از شما دوستان عزیز دعوت میکنم که اگر در طول روز 15 دقیقه وقت خالی دارید به تیم ناشران ما بپیوندید
مدیریت یک شبکه اجتماعی رو به شما میسپاریم و روزی 3 مطلب به دستتون میرسونیم و شما این سه مطلب رو هر وقت در طول شبانه روز به اینترنت دسترسی داشتید داخل شبکه اجتماعی قرار دهید!
اگر چند روزی به نت دسترسی نداشتید موردی ندارد در روزهای بعدی مطالبی که نشر ندادید رو نشر بدهید!
هم اکنون نیاز مند یاری سبزتان هستیم ....
این مبحث تمام شد در پست بعد موضوع جدیدی رو شروع میکنم از سرگذشتم ، از اون شکست عشقی سال 87 تا سال 95!
جمعه ۱۸ تیر ۹۵
قبل از اینکه قسمت دوم مبجث پست قبل رو بزارم لازم دونستم اینو بگم:)
خداروشکر با سلامتی کامل از مسافرت برگشتیم اما چشتون روز بد نبینه
من کلا با حشرات موزی خیلی میونه خوبی ندارم!
یادتونه گفته بودم گزارشات حاکی از اونه که مارهای جعفری حمله ور شدند به خونه باغمون؟
:))
من درحال ندامت از قبول کردن ایده مسافرت :)))
جریان از اونجایی شروع شد که تا وارد ویلا شدیم
بابام گفت برو برا شب چیز میز بگیر!
چیز میزا رو که گرفتم و اومدم دیدم همه چشاشون هشتا شده و دارن به هم نیگا میکنن!
گفتم چی شده جن دیدید؟
گفتن تو حموم یه بچه مار کشتیم!
بنده :واااااااااااااااااااااااااای بابا بیا برگردیم خونه! :(( من امشب خوابم نمیبره
بابا : تو مثلا مردی!
بنده : :|
رفتم چیزا رو گذاشتم تو اشپزخونه و رفتم برم دست به اب :| دیدم یک رتیل بدوبدو میاد طرفم!
:((
سریع با لنگه کفش واکنش سریعی نشون دادم و اقای رتیل به دیار باقی شتافت :)
(عنکبوتم چندش اوره چه برسه به رتیل! )
شب شد
در حال خوردن شام بودیم دیدم این عقرب طرفای سفره در حال انتخاب قربانیه :((
(من از عقرب خیلی میترسم،اسمش که میاد فلج میشم!نمیتونم تکون بخورم)
بابام خدا خیرش بده ،فرصت انتخاب قربانی رو از عقرب گرفت!
شام که خوردیم تا صبح تو باغ داشتیم حرف میزدیم (بدنمون به شب زنده داریای رمضان عادت کرده و نمیتونیم زود بخوابیم!)من یک سنگ برداشتم از رو زمین پرت کنم تو چوب ، یک هزار پا زیرش بود :((
کلکسیونمون کامل شد!
اینم من با همون سنگ کارشو ساختم اما چشمتون روز بد نبینه
بعد نماز رفتیم بخوابیم یه هو یه عقرب دیگه ( فکر کنم جفت همون عقرب بود و به تلافی از همسرش اومده بود) از رو سقف پرت شد رو دست بابام و بابام یه هو گفت عقــــــــــــــــــرب!و تِق تــــــــِق!(صدای دمپاییه خخخ ))
من خواب هفتم بودم که با شنیدن این کلمه مو به تنم سیخ شد و یک هو تو یه حرکت واکنش سریع!رو دو تا شصت پاهام وایسادم!(که عقرب از پاهام نیاد بالا!) و رفتم تو ماشین و تا صبح تو ماشین خوابیدم!دیگم غلط بکنم برم اونجا
کوفتم شد:((
ولی خب عوضش یک نامه از جبهه بابام پیدا کردیم که اوقات تلخیا رو فراموش کردیم :!
چهارشنبه ۱۶ تیر ۹۵
درقسمت قبل دو اصل مهم برای برنامه ریزی رو گفتم اما قرار شد تو این پست نحوه تاثیر این دو مقوله (فعالیت اجتماعی و استقلال اقتصادی)رو تو زندگیم شرح بدم!
اولا عید سعید فطر رو به همه تبریک میگم و همین الان عذر خواهی میکنم بابت این چند روزی که نت نخواهم بود(قراره تعطیلات عید فطر رو بریم ویلامون اما نمیدونم سالم برمیگردیم یا نه!اخه اخیرا مارهای جعفری بصورت دسته ای به مناطق مسکونی اون ناحیه حمله ور شدند و تلفات هم خیلی شدید بوده )
فعالیت های اجتماعی:
اون زمان که چله نشینی من تموم شد یک جوان دبیرستانی بودم و بر حسب سن و سالم تو مساجد و هیئت ها ، کانون و پایگاه منطقه مشغول به فعالیت شدم و در هر کدوم تا جایی پیش رفتم که بتونم صاحب نظر بشم!
بعدا که وارد دانشگاه شدم با جمعی از دانشجویان موسسه خیریه ای برای کودکان کار راه اندازی کردیم که بنده عضو کوچکی از این مجموعه بودم و افتخار سرپرستی این مجموعه رو بهم دادند!
شاید باورتون نشه که ثبت این موسسه 4 سال طول کشید و من عین این 4 سال از هیچ تلاشی برای ثبت این موسسه دریغ نکردم
اما بعد از 4 سال فعالیت ما، این موسسه نه تنها ثبت نشد بلکه تمام نیروهایی که تو این 4 سال جمع کرده بودم نیز به علت ثبت نشدن موسسه از دست دادم!
نمیخوام یک طرفه برم به قاضی
اما دلیل ثبت نشدن این موسسه خیریه این بود که بهزیستی میگفت ما تو کاشان کودک کار نداریم!
(من نمیدونم این همه نوجوان که سر چهارراه ها کار میکنند چی هستند پس!) و چرا تو طول این 4 سال نگفتند که این همه پول و وقت جوونای این مملکت هدر نشه برا ثیت!
این موسسه ثبت نشد و همه نیروهامونم پخش شدند و این موسسه تلخ ترین تجربه فرهنگی زندگیمه!
+من میدونم علت ثبت نکردن موسسه این نبود و من فقط اینجا با هویت ناشناس میتونم بگم!
یک روز از کمیته امداد با بنده تماس گرفتند و گفتند شما به عنوان مدیر موسسه باید بیایید یک تعهدی بدید و برید
رفتم کمیته امداد شهرستان کاشان
یک کاغذ سفید و یک خودکار به من دادند و گفتن هر چی میگیم بنویس!
گفتند بنویس که این موسسه حق پخش صندوق و دسته قبض برای جمع اوری کمک های مردمی را ندارد
(گفتم چرا گفتند حق پخش انحصاری صندوق ودسته قبض فقط با کمیته امداد هست و اگر موسسات خیریه این کار رو انجام بدن جرم کردند)
گفتند بنویس که اینجانب ........ حق هیچگونه بدگویی علیه کمیته امداد را ندارم!
من یک چیزایی نوشتم و از کمیته امداد اومدم بیرون
جالبه بدونید من چی نوشتم
این دو بیت رو نوشتم!
به شب نشینی خرچنگ های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند
به پای هرزه علفهای باغ کال پرست
اومدم خونه و صندوق کمیته امداد رو پس اوردم و به خونوادم گفتم دیگه کسی حق نداره به این نهاد کمک کنه!
گفتم میخواین کمک کنین به نیازمندان خانواده و در و همسایه کمک کنید!
دوستان جالب هست بدونید که کمیته امداد و سازمان بهزیستی نه تنها ریالی به من کمک نکردند تا موسسه خیریمون رو ثبت کنیم
بلکه ما رو مجبور کردند 48 ماه دفتری برای موسسه اجاره کنیم که اگه ثبت شد بتونیم بریم توش فعالیت کنیم و اجاره این 48 ماه 10 ملیون شد و همه این ها رو ما دانشجو ها دادیم و اخرشم هیچی!
.
.
.
بگذریم شاید این چیز ها رو نباید اینجا میگفتم و باید بگور میبردم
نمیدونم چرا گفتم
اما حالا که بحث به اینجا کشیده شد به عنوان مدیر موسسه خیریه به شما توصیه ای دارم
چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است!
اگر در فامیل و دوست و اشنا نیازمندی دارید، لطفا به کمیته امداد و سازمان بهزیستی و موسسات خیریه کمک نکید و برید دست فامیل و اشناتون رو بگیرید!
خیلی از موسسات خیریه صادقانه رفتار میکنند اما خیلی هاشونم معلوم نیست حساب کتابشون!
کمیته امداد خودش این پیشنهاد رو به من داد که چرا میخوای یک خیریه ثبت کنی!هر یک ملیونی که برای ما کمک جمع کنی 30000 تومنش مال تو!
لطفا لطفا لطفا به جا کمک به این نهاد ها هوای نیازمندانی که تو فامیل و همسایه هستند رو داشته باشید
مبلغی هم که میخواین به این نهاد ها کمک کنین به کودکانتون بدید کمک کننند تا نیکو کاری رو یاد بگیرند
عرضم تمام
ببخشید سرتون رو درد اوردم
احساس میکنم سبک شدم!
خلاصه
من کم نیاوردم و فعالیت هامو به یک شکل دیگه دارم جلو میبرم که تو قسمت بعدی میگم :)
دوشنبه ۱۴ تیر ۹۵
خب تا اونجایی پیش رفتیم که طبق سخن حضرت اقا قرار شد برای زندگیم برنامه بریزم
ایشون فرموده بودند: من جوان هارو به سه چیز توصیه میکنم!تحصیل، تهذیب،ورزش
که کامل در پست قبل توضیح دادم
امادیدم یچیزایی فرمایش ایشون کم داره
برا من کافی نیست
اومدم فکر کردم و یک اصلاحیه دادم بدین شرح
تحصیل،تهذیب،ورزش،فعالیت اجتماعی،استقلال اقتصادی
-فعالیت اجتماعی:
شاعر میگه زنده به انیم که ارام نگیریم
بنظر من جوانی که فعالیت اجتماعی از قبیل فعالیت سیاسی یا فعالیت فرهنگی یا فعالیت مذهبی و یا .... رو نداشته باشه اصلا جوان نیست!
تفاوت جوان و پیر تو این فعالیت هاست نه سن و سال!
من تو این قضیه اومدم یک سایت برای فعالیت های خیریه ای ایجاد کردم که نشد مجوز بگیره و بعدا میگم چرا نشد!
اومدم و تغییر کاربریش دادم به سایت فرهنگی مذهبی!
-استقلال اقتصادی:
حدیث داریم از دری که فقر بیاد تو از در مقابل ایمان میره بیرون!
ائمه اطهار رو توانایی اقتصادی بسیار صحبت ها کردند
منم برنامه ریزی مفصلی تو این زمینه داشتم که بعدا بیان میکنم
در پست بعد از برنامه های اجتماعی زندگیم میگم و این مبحث که تمام شد از برنامه های اقتصادیم رونمایی میکنم
شما هم امروز یک بازبینی به برنامه زندگیتون بکنید و ببینید ایا برنامتون با معیار هایی که تو این پست و پست قبل گفتم همخوانی داره یا نه!
يكشنبه ۱۳ تیر ۹۵
قراره تو این قسمت از ماه عسل این چلّه نشینی بگم
خب این چله نشینی به خوبی و خوشی تموم شد و سختی ها و شیرینی هایی داشت!
مهمترین ثمره این جله نشینی کنار اومدن با این شکست عاطفی بود
بخدا گفتم خدایا من هیچ جوره قانع نمیشم مگر اینکه نشون بدی فاطمه (عه اسمشو لو دادم باز!)به صلاحم نبوده
باید یجوری بهم حالی کنی! که هنوز چله تموم نشده خدا نشونم داد که فاطمه فلان اخلاق و فلان رفتارو داره که اصلا اصلا من باهاش کنار نمیام و همون بهتر که همسر من نشد!
اما هدف دومم پیدا کردن یک مسیر روشن برای ادامه زندگیم بود
ناخوداگاه یاد این فرمایش حضرت اقا افتادم که میگه من به جوان ها سه توصیه میکنم!تحصیل،تهذیب،ورزش
منم سعی کردم اهداف زندگیمو بر این پایه بچینم
-تحصیل :
تحصیل فقط دانشگاه نیست!
(عقیده دارم دانشگاه چیزی یاد ادم نمیده و شخصا خودم عمرم طلف شد تو دانشگاه)
+ من از ابتدای زندگی و از بطن تولد ارزوی حوزوی شدن رو در سر داشتم اما به این دلایل نمیتونستم برم حوزه
1-مخالفت خانواده
2-دوست داشتم حوزه شغلم نباشه!دوست داشتم یک شغل داشته باشم و حقوق حوزه نره تو زندگیم
(حقوق و لباس حوزه خیلی خوبه و افتخار هست!اما من دوست ندارم چون هم محدودیت میاره هم مسئولیت!جایی شنیدم که علامه حسن زاده فرمودند یک طلبه در روز باید 12 ساعت مطالعه داشته باشه تا حقوق حوزه بر اون حلال باشه)
لیکن تصمیم گرفتم در یک رشته که دوست دارم در دانشگاه عمرمو به بطالت بدم :) ببخشید تحصیل کنم!و وارد رشته شیمی کاربردی شدم!
و از اونور تصمیم گرفتم وقتی زندگیم یک نظم و قانونی گرفت و متاهل شدم روزی چند ساعت به مطالعه دروس حوزوی بپردازم
-تهذیب:
خب در مورد این مورد نمیشه تصمیم گرفت
چون اینقدر وارد امتحانای زندگی میشیم و اینقدر جاده زندگی پیچ و خم داره و اینقدر دنیا عروس خوشگلیه که بنده اصلا نمیتونم در مورد این مورد حرف بزنم چه برسه به برنامه ریزی!اما سعی کردم هر چند وقت این چله نشینی رو انجام بدم برای اینکه راهمو گم نکنم
-ورزش:
قربون خودم بشم از بطن تولد استعداد ورزشی نداشتم و هنوزم که هنوزه والیبال که بازی میکنیم میگن تو یجایی وایسا که توپ نیاد با بتونیم جواب بدیم ! :)
هی مجبورم جاخالی بدم :)))))
اما خب تو این مورد فرمایش حضرت رسول یادم اومد که میگه در ورزش جوانهاتون رو به سه چیز توصیه میکنم!تیراندازی،اسب سواری،شنا
لذا من برای هر سه این رشته کلاس رفتم و از هر کدوم دست و پا شکسته یه چیزایی بلد شدم
بگذریم
.
.
.
فرمایش حضرت اقا که ابتدای پست گفتمو که یادتونه؟
بعدا فهمیدم فرمایش حضرت اقا برای من کافی نیست لذا تو پست بعد من سلیقه شخصیمو که تو فرمایش حضرت اقا لحاظ کردم رو میگم که اون خیلی مهمتره و زندگیمو بعد ها خیلی تحت تاثیر قرار داده
جمعه ۱۱ تیر ۹۵
من از چله نشینی اول تا الان همیشه عادت داشتم از یه روز خاص شروع کنم و پایانش هم یه روز خاص باشه
از ولادت امام حسین (ع) نیت کردم و شروع کردم و به ولادت امام حسن مجتبی (ع) تموم کردم این چله رو
شمام میتونید یه روز خوب انتخاب کنید تو تقویم!
چند باری که چله رفتید بعدا که عادت کردید 40 رو به 70 تغییر بدید اثرش فوق العادست!
خب تو این چهل روز اول هدفامو مشخص کردم که پیدا کردن راه زندگیم و رسیدن به ارامش روحی بابت شکست عاطفی بود!
بعد یه برنامه ای برا خودم ریختم که دو ستون داشت این برنامه
ستون اول از گناهایی که سرم میشه گناهه و بلدم گناهه دوری کنم
مثل:
دروغ نگفتن!
غیبت نکردن و نشنیدن!
رزق حلال!
حفظ حرمت در ارتباط با پدر و مادر(خیلی مهمه)!
حفظ حرمت در ارتباط با نامحرم! (کنترل چشم و گوش)
و.....
ستون دوم علاوه بر انجام واجبات با اخلاص کامل و خشوع!یخورده مستحباتمم ببرم بالا
مثل خوندن
قران
زیارت عاشورا
حدیث کسا
نماز شب
روزه داری
و .....
مهمتر از همه اینا تفکر و ارتباط با خداست
در رابطه با خلقتتون،رابطتون با خدا،برنامه زندگیتون تفکر کنید حسابی! :)
نکته ها:
1-این برنامه ها کاملا اختیاریه و هر کس باید بر اساس توانایی ها و علایق خودش بچینه
2-اگه یجوری رفتار کنی که از عبادت خسته شی اثر سوء داره!پس در حد حال خودت عبادت کن و زیاده روی نکن
3-اگه بتونید برید تو حریم یک امام زاده خیلی تاثیرش زیاده و اگرم نمیتونید حتما سعی کنید سه وقت نمازو به جماعت در مسجد باشید!تکرار میکنم 3 وقت!
در قسمت بعد میگم چه برنامه ای تو طول این 40 روز برای زندگیم ریختم و ماه عسل این چله نشینی چی شد
پنجشنبه ۱۰ تیر ۹۵
خب تا اینجایی گفتم که تصمیم گرفتم برم چله بگیرم
(اول کار بگم که چله نشینی بدین معنی نیست که بری تو خلوت و از اجتماع فاصله بگیری،هنر اینه تو اجتماع زندگی کنی و بتونی سیر وسلوک کنی)
در یک چله نشینی خوب اولش باید هدف هاتو روشن کنی
هدف من این بود که اولا بتونم از این شکست عاطفی که خوردم خلاص بشم!
دوما بتونم راه زندگیمو مشخص کنم
روزهای این چله نشینی از سه بخش تشکیل میشه
-مشارطه (بعد از اذان صبح)
نخستین گامی که علمای بزرگ اخلاق بعد از توبه ذکر کرده اند، همان «مشارطه » است، و منظور از آن شرط کردن با نفس خویش است با تذکرات و یادآوری هایی که همه روز تکرار شود، و بهترین وقت آن را بعد از فراغت از نماز صبح و نورانیت به انوار این عبادت بزرگ الهی دانسته اند.
-مراقبه (در طول روز)
این واژه در تعبیرات علمای اخلاق در مورد «مراقبت از خویشتن » به کار می رود، و مرحله ای است بعد از «مشارطه » یعنی انسان بعد از عهد و پیمان با خویش برای طاعت فرمان الهی و پرهیز از گناه باید مراقب پاکی خویش باشد، چرا که اگر غفلت کند، ممکن است تمام شرط و پیمانها به هم بریزد.
-محاسبه و مواخذه (هنگام خواب)
منظور این است که هر کس در پایان هر سال یا ماه و هفته و یا در پایان هر روز به محاسبه کارهای خویشتن بپردازد، و عملکرد خود را در زمینه خوبیها و بدیها، اطاعت و عصیان، خدا پرستی و هوا پرستی دقیقا مورد محاسبه قرار دهد، و درست مانند تاجر موشکاف و دقیقی که همه روز یا هر هفته و هر ماه و هر سال به حسابرسی تجارتخانه خود می پردازد و سود و زیان خویش را از دفاتر تجاری بیرون می کشد و ترازنامه و بیلان تنظیم می کند، به یک محاسبه الهی و معنوی دست زند و همین کار را در مورد اعمال و اخلاق خویش انجام دهد.
این چهل روز چه شد و به چی رسیدم بماند برای پست بعدی:)
پاورقی:
1-چون چله نشینی اولم بود به توصیه علما بخودم زیاد فشار نمیاوردم که مثلا اینقدر نماز و روزه و قران و دعا بخونم!فقط سعی داشتم زندگی عبادی و عادی خودمو داشته باشم بعلاوه گناه نکنم
2-توضیحات کپی شده :)
چهارشنبه ۹ تیر ۹۵
کلا دچار تزلزل روانی شده بودم
رفتم مشاور و گفتم بیا و مرحمی بزار رو قلب شکسته من!
بچم ،نمیفهمم چی درسته چی غلط!
این موقعیت برام خیلی بحرانیه و من مدیریت این بحرانو اصلا بلد نیستم
بیا تا یه کاری دست خودم ندادم (من از بچگی به مشورت کردن احترام میزاشتم)
مشاور گفت پسرم
عمو دختره راست میگه
تو هنوز دیپلمم نداری
سربازی نرفتی
سر کار نرفتی
هیچی نداری
این دوره زمونه همه چیز با پول حل میشه
برو و دنیاتو بساز
یخوردم حرفایی زد که بتونم فراموش کنم
مثلا بهم گفت ما انسانها بجز حق الناس و حق الله یک حق دیگه هم بگردن داریم!گفت حق النفس هم هست!نذار به نفست مدیون شی! :|
با جلسات پی در پی مدیریت این بحرانو یاد گرفتم (حدود چند ماهی طول کشید)
وچون ادم مذهبی بودم و بسیار مقید بودم که دیگه فلانی ناموس کسی هست و نباید فکر کنم بهش!با توسل به اهل بیت تونستم زندگیمو کنترل کنم و رو پا خودم وایسم
ولی خب تو این چند ماه همیشه ارزو میکردم زندگیش بهم بخوره ویه اتفاقی بیفته که جدا بشن و برگرده :)
کلا اخلاقام خیلی بد شده بود
تا اینکه به ذهنم زد و گفتم نمیشه دست رو دست گذاشت
من این محمدو دوست ندارم :| لو دادم اسممو! :)
به ذهنم رسید برم چله بگیرم
با مشورت با روانمشناسم اولین چله نشینی عمرمو انجام دادم
عشق اول تو طول این چله نشینی تموم شد!
بعد از 40 روز شدم یک پسر دیگه
حالا میگم این 40 روز چی شد
انشالله پست بعدی :)
سه شنبه ۸ تیر ۹۵
خب وقتی من تو این بحران قرار گرفتم همه غرور مردونمو گذاشتم کنار و رفتم جلو عمو دختره تو خلوت گریم گرفت و بهش گفتم مگه فلانی مال من نبود ،مگه سهم من از زندگی فلانی نبود،مگه بهتون نگفته بودم برا منه و .... گریه نمیذاشت حرف بزنم
بنده خدا عمو عروس یهو تو حالت سرور و شادی از ازدواج برادر زادش بهت زده شد و حالش گرفته شد
یخورده دلداریم داد و گفت تو هنوز بچه ای و سن ازدواجت نرسیده
برو زندگیتو بساز و ....
اروم که نشدم هیچ
کلا عقل از کلم پرید
اول پیش خودم فکر کردم بیام دومادو بکشمو از این دیوونه بازیا خخخخخ
بعدش گفتم کاری کنم که هر روز ارزوی مرگ کنه اقا دوماد که پاشو کرده تو کفش من خخخخ دیوونه تر شدم!
خب اسفندیم دیگه
اسفندی ها تصمیمات هیجانی خیلی میگیرن ولی مهم اینه به تصمیماشون عمل نمیکنند
*******
بگذریم
زیادی حرف زدم تو این قسمت
ادامه داستان در قسمت بعدی:)
پی نوشت :
1 - عمو عروس نامردی نکرد و موبه مو هر چی بهش گفته بودمو فرداش تو فامیل پخش کرد وحتی پیاز داغشم زیاد کرد (بیخود نیست که سر نهان با کسی نمیگم!اخه طوطی صفتن)
سه شنبه ۸ تیر ۹۵
نمیدونم چرا اولین پست شخصیمو تو وبلاگ از اینجا شروع کردم!
انشالله اخرش به جاهای خوب خوب میرسیم
پس ببخشید که اول داستان یخورده کامتون تلخ میشه!
4 - 5 سالم بود که حس کردم به یکی علاقمند شدم!
تعریف از خود نباشه خیلی حالتام مردونه بود (نرمی کودکی و زبری اخلاقای مردونه)
همه بهم خندیدند و مسخرم میکردند ولی من با کسی شوخی نداشتم و عالم و ادمم میدونستند که من فلانی رو میخوام
از اول بچگی حیا میکردم به خودش چیزی بگم ولی به پدر مادرش گفته بودم من عاشق دخترتونم و ....
(شایدم اشتباهم این بود که به خودش هیچ چیز نگفتم!)
.
.
.
گذشت و گذشت تا سوم دبیرستان
یه پنجشنبه سرد زمستونی وقتی رسیدم خونه تلفن زنگ خورد!
پدر دختره بود
خانواده رو دعوت کرد به مراسم عقد دخترش! دلم ریخت!دنیام به انتها رسیده بود!داشتم دیوونه میشدم
خواستم اونشب برم جایی که نرم مجلس عقد که قسمت بود برم!
رفتم سر جلسه عقد و اون دختر بله گفت و من اشک ریختم
خیلی سخته ادم تو جلسه عقد معشوقش باشه مگه نه؟
.
.
.
خب بسه ادامه داستان در قسمت بعدی
در این زمانه بی هیاهوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم، لحظه لحظه خود را
برای این همه ناباور خیال پرست